به وبلاگم خوش آمدید.میخوام جمله های قشنگ و دل نشین اینجا بذارم.این جمله ها رو اول برای خودم میگم.بعد برای شما.سعی می کنم هر روز بروز کنم یادتون باشه دنیا جای خوشگذرانی نیست بلکه جای خوب گذرانیه.غم و شادی میگذره.امیدوارم از لحظه لحظه های زندگیتون خوب استفاده کنید.
بهش گفتم: خدا و امامان رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسشون دارم
گفتم: به نظرت خدا حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: چی بگم!؟ نمی دونم!
گفتم دوست داره چون خودش تو قرآن دستورش رو داده و تو هم که ادعا می کنی خدا رو دوست داری باید حرفش رو گوش بدی.
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام ها و خدا به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟
حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟
معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای خدا و امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
پير مرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و باسائلي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم ميکرد. از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن مي گفت وبراي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تکرار مي کرد : اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي.پير مرد در حالي که اين دعا را با خود زمزمه مي کرد و مي رفت، يکباره يک گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟!
پير مرد نشست تا گندم هاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي همياني از زر ريخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
********************************
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبين اندر درختي يا به چاه تو مرا بين که منم مفتاح راه